
اسان تر از همیشه بر می خیزم.از سنگها،دریاها،شهرها،رودخانه های بی طرف گذشتم.تا به این میز برسم.تمام ان تمام طبیعت برای همین بود.لیوانم کوچکتر می نماید.اما به نظر سنگین تر شده.دست دراز می کنم تا وزنش کنم.با نفس های غلیظ.دیوارها بلند تر شده تا به پایان.و دیوارترند.سرزده می نماید این خاکی پس از اسفالت.خالص ترین سرما جاری است.میان من و سرما سه متر بیشتر فاصله نیست.از پنجره به خیابانی می ماند که مردم به ان می بالند.به ندرت در روشنای به بیرون می روند.زیبا نیست نگاهبانی این همه درد؟نقاشی است مزهک قاب شده در کنج حیات.سلام کرد کتابی که جلدش به رنگ سبز روشن است.ورقش زدم.ببخشید نمی خواستم مزاحمتان شوم .می بندمش.حیرت زده به جلدش می نگرم.بد شد نه؟اندکی از نظرش افتادم.کتابی دیگر از صفحه ی هفت باز است.بنا به خواندن میکنم.حوصله ندارم از ابتدا بخوانم.سر بر می گردانم.چشمهایم را به هم میزنم.هنوز ساعت سه نشده.راستی خراب است.به طرز عجیبی ساعت مسن شده.میز می افتد.کاغذ هایم را از زمین بر می دارم.ورقی جا می ماند.انگار نمی بینمش.خطوط جوهری مرتب و معنا داری بر روی ان است.چقدر دلم می خواهد.که به تو بگویم که دارند گولت می زنند.
شهاب فولادی
نظرات شما عزیزان:

:: موضوعات مرتبط: فلسفه، ادبیات، ،
